روستای اَشینه Ashineh

روستای اَشینه Ashineh

فرهنگی، اجتماعی، خبری
روستای اَشینه Ashineh

روستای اَشینه Ashineh

فرهنگی، اجتماعی، خبری

هوالخالق

هوالخالق

می بردم لذت من از آب و هوای روستا

کوه و دشت و چشمه و بانگ ونوای روستا 

صبحدم بیدار میگشتم من ازبانگ خروس

تا کنم رو سوی درگاه خدای روستا 

میبردم لذت من از آواز چوپانش ولی

لذتی بس بیشتر از کدخدای روستا 

گله می آمد ز صحرا کوچه ها پر مینمود

از صدای بع بع بزغاله های روستا 

میش و بره بزو بزغاله و مرغ و خروس

پرسه هر یک میزدند در لابلای روستا 

جای بنز و پاترول و پیکان بود اسب و الاغ

مرکب رهوار بی چون و چرای روستا 

آن رضا قربانعلی و قنبر و بمانعلی

پیر مردان غیور و باصفای روستا 

دخترانش شال می بستند دور سر که بود

در میانش مهره ای از کهربای روستا

میرسید درصبح باران، عطر و بوی کاهگل

از در و دیوار و بام هر سرای روستا 

بود بازار طلا در روستا بی جلوه چون

خرمن گندم که بود کوه طلای روستا 

درعروسی بارها دیدم که شب ها همچو ماه

می درخشید دست داماد از حنای روستا 

از زنانش درس عفت می آموختیم که بود

مایه عز و شرف حجب و حیای روستا

هر چه میگردم درون شهر می بینم که نیست

آن کلاه و گیوه و شال و قبای روستا

بنده روستایی نمی خواهم ببینم هیچ وقت

خشکی و ویرانی و مرگ و فنای روستا

نظرات 1 + ارسال نظر
مهسا 16 شهریور 1397 ساعت 18:30 https://www.instagbot.com

اخی چه شعر قشنگی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد