روستاپرازسکنه بودوالبته درس ومدرسه درآن برقرار، هرچندروستای مانیزهمانند روستاهای همجوارفقط مقطع ابتدایی داشت (به غیرازروستای نُهوج)اما این سرآغازی بودبرای شروعی میمون ومبارک ،شروعی باامیدونشاط ازدرون خودروستا،شروعی که خودمملوازخاطرات تلخ وشیرین وفراموش ناشدنی برای بچه های روستا بود.








زندگی درروستاباآنکه باسختی هاودشواری های فراوانی نیزهمراه بوداماسرشاربامهرومحبت ،صفاوصمیمیت وشادی ونشاط بود.اهالی روستابانهایت صداقت ،یکرنگی ویکدلی وبارفاقت ودوستی به دورازقهرودشمنی درکناریکدیگرزندگی می کردند.
مردان روستابه کاردامداری وکشاورزی می پرداختندوزنان روستانیزعلاوه برکارخانه داری به آنان درامردامداری وکشاورزی کمک می کردند
دختران به علت نبودمقاطع بالاتردرروستا ودوری مسافت باروستای نهوج ونیزفقدان وسیله نقلیه مناسب درامرایاب وذهاب ،معمولاتاپایان مقطع ابتدایی درس می خواندند.آنان بیشتردرکارِخانه داری به مادرهاکمک می کردندواوقات فراقت رابه کارِقالی بافی می پرداختندولی شرایط برای پسرهامتفاوت بودآنان سختی هارابه جان می خریدندوبرای ادامه تحصیل تلاش می کردند
مدارس درروستاهامعمولایک شیفت اداره می شدندوفقط صبح هابرپابودند.مابچه های روستاپس ازیک روزدرسی وقتی ازمدرسه بازمی گشتیم علیرغم خستگی وسختی درس ضمن کمک به پدرومادردرمحلی ازروستاگردهم می آمدیم وبه بازی های مختلف می پرداختیم .درهرفصلی ازسال بنابه شرایط آب وهوایی ،بازی فراخورآن فصل راانجام می دادیم مثلا ازبازی یه قُل دوقُل ویایه کُل دوکُل که به صورت دویاسه نفره درفصول گرم ومعتدل سال درزیرسایه دیوارخانه هاویادرختان صورت می دادیم گرفته تابازی فوتبال ووالیبال که به صورت گروهی ودرفصول معتدل وسردسال انجام می گرفت.
بیشتربازی هاگروهی وبسیارپرتحرک بودند.متداولترین آن هاعبارت بودنداز:یه قُل دوقُل ،یه کُل دوکُل ،تیله بازی عموزنجیرباف،اَتل مَتل ،گرگم به هوا(بالابلندی)، وسطی ،گرگی ،کُتی ،قایم موشک ،سُک سُک ،هفت سنگ ،چوب وتوپ ،چوب وپل ،والیبال ،فوتبال و...

شایداین سوال برایتان پیش آیدکه آیافرصتی برای درس خواندن می ماند؟فرصت مطالعه ودرس خواندنتان چه وقت بود؟
درجواب بایدبگویم بلی؛ پس ازغروب آفتاب وقتی هواکم کم تاریک وسردمی شدبه خانه هایمان بازمی گشتیم وبه رغم خستگی فراوان ازفعالیت های روزانه ،زیرکرسی ،پای چراغ گردسوزویا چراغ لامپا درس می خواندیم ویادرس هایمان رامرورمی کردیم تاجایی که بیشترشب هاروی کتاب خوابمان می برد.
راستش خیلی دلم هوای روزهای شیرین اولین سال رفتن به مدرسه رو کرده بود ناگزیر ...
یادم آمد خاطرات مدرسه...
خاطرات اولین کیف و کتاب مدرسه...
خاطرات زنگ تفریح و فرارها در حیاط مدرسه...
خاطرات جنگ و دعوا و قرارها بین راه مدرسه...
خاطر زنگ کلاس و ...خلوت حیاط مدرسه...
خاطر آن مرد را با اسب و داسش...
خاطر بابا و نانی را که میداد...
خاطرات مادر و باران که بارید..
خاطرات مفسر و اسم من و تو...
گوشه ی تخته سیاه در آن کلاس مدرسه...
خاطرات تکه نانی را که مادر می نهاد در کیف من...
خاطرات دوستان و مشق های بین راه مدرسه...
خاطرات زنگ ورزش روز باران در کلاس...
بهترین آهنگ زنگی که شنیدم...
زنگ آخر بود و رفتن از کلاس...
خاطر آن مشق ها که می نوشتیم...
می نوشتیم می نوشتیم و نقطه سر خط.
خاطرات زنگ املا و غلطها که معلم میگرفت از بچه ها...
خاطرم هست هنوز آن روزهای هفته را...
شنبه و یکشنبه و پنجشنبه را...
تلخ بود شنبه برایم ابتدا...
بهترین از روزهای هفته بود پنجشنبه ها...
خاطرم هست هنوز آن ثلث های امتحان...
ثلث اول،ثلث دوم،شوق ثلث آخرین...
من تمام دلخوشی ام بود به یک صد آفرین...
آفرین صد آفرین هزار و سیصد آفرین...
اکنون که به این سن رسیده ام میبینم که (راحت نوشتیم بابا نان داد بی آنکه بدانیم بابا برای نان تمام جوانی اش را داد).